شماره ٣٠٣: بناميزد به چشم من چناني

بناميزد به چشم من چناني
که نيکوتر ز ماه آسماني
اگر چون ديده ودل بوديم دي
بيا کامروز چون جان جهاني
به يک دل وصلت ارزانم برآمد
چه مي گويم به صد جان رايگاني
اگر با من نيي بي تو نيم من
عجب هم در ميان هم بر کراني
خيالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نيز اين ماه گر خواهي تواني
ترا بر من به دل باشد که يارم
مرا از تو گذر نبود که جاني
من از تو روي برگشتن ندانم
تو گر برگردي از من آن تو داني