شماره ٢٩٤: الحق نه دروغ محتشم ياري

الحق نه دروغ محتشم ياري
نازت بکشم که جان آن داري
ناز چو تويي توان کشيد اي جان
با اين همه چابکي و عياري
با روي تو در تفکرم کايزد
از رحمتت آفريد پنداري
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همي ز جباري
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسي چو من فرود آري
چون عاشق زار تو شدم باري
از من مستان به خيره بيزاري
مفروش مرا چو کردم اي دلبر
غمهاي ترا به جان خريداري
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بي سببي مرا تو نگذاري
گر برگردم نه انوري باشم
از تو بدو صد ملامت و خواري