شماره ٢٩١: با من اندر گرفته اي کاري

با من اندر گرفته اي کاري
کان به عمري کند ستمکاري
راستي زشت مي کني با من
روي نيکو چنين کند آري
بعد از اين هم بکش روا دارم
هيچ ممکن شود که يکباري
روزگارم گلي شکفت از تو
که به عمري چنان نهد خاري
گويمت بوسه اي مرا گويي
گفته اند اين حديث بسياري
ليکن ار عشوه بايدت بدهم
نبود ياد کرد خرواري
بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآري به خنده اي کاري
چون رخانم سياه خواهي کرد
سر دندان سپيد کن باري
جان به دلال وصل تو دادم
گفتم اين را بود خريداري
گفتم ار رايگانکم ندهي
بخرندت به تيز بازاري