شماره ٢٩٠: اي کار غم تو غمگساري

اي کار غم تو غمگساري
اندوه غم تو شادخواري
از کبر نگاه کرد رويت
در چشمه خور به چشم خواري
از تابش روي و تاب زلفت
شب روشن گشت و روز تاري
فقر غم تو ز باغ دلها
برکند نهال کامگاري
اي شربت بوسه تو شافي
وي ضربت غمزه تو کاري
داري سر آنکه بيش از اينم
در بند فراق خود بداري
گويي بي من دل تو چونست
چونست به صد هزار زاري
روزي که غم نوم نمايي
آنرا به غنيمتي شماري
با ياران اين کنند احسنت
چشم بد دور نيک ياري
امروز بر اسب جور با من
هر گوشه همي کني سواري
ترسم فردا گه مظالم
تاب ثقة الملوک ناري