شماره ٢٨٧: گرفتم کز غم من غم نداري

گرفتم کز غم من غم نداري
عفاک الله دروغي هم نداري
به بند عشوه پايم بسته مي دار
کز اين سرمايه باري کم نداري
به دشنامي که دشمن را بگويند
دلم در دوستي خرم نداري
برو کاندر ستمکاري چو عالم
نظيري در همه عالم نداري
مرا گويي چو زين دستي که هستي
چرا پاي دلت محکم نداري
جواب راست چون داني که تلخ است
لب شيرين چرا بر هم نداري
دلم در دست تست آخر مرا نيز
در اين يک ماجرا محرم نداري
بديدم گرچه درد انوري را
تويي مرهم تو هم مرهم نداري