شماره ٢٨٦: تو گر دوست داري مرا ور نداري

تو گر دوست داري مرا ور نداري
منم همچنان بر سر دوستداري
به هر دست خواهي برون آي با من
ز تو دست برد و ز من بردباري
چه دارم ز عشق تو عمري گذشته
نياري بدين خاصيت روزگاري
چو گويم که خوارم ز عشق تو گويي
هم از مادر عشق زادست خواري
من از کار تو دست باري بشستم
زهي پايداري زهي دست کاري
تو داري سر آن که در کار خويشم
ز پاي اندر آري و سر درنياري
دل آنجا نهادم که عهدي بکردي
به پاي وفا بر کدام استواري
همان به که با خوي تو دل نبندم
که الحق چنين خوب خويي نداري