شماره ٢٧٦: اي دوست به کام دشمنم کردي

اي دوست به کام دشمنم کردي
بردي دل و زان پسم جگر خوردي
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدي و سر برآوردي
آن دوستيي چنان بدان گرمي
اي دوست چنين شود بدين سردي
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نيز چو روزگار برگردي
گفتي نکنم چنين معاذالله
ديدي که به عاقبت چنان کردي
در خورد تو نيست انوري آري
ليکن به ضرورتش تو در خوردي