شماره ٢٧٥: ديدي که پاي از خط فرمان برون نهادي

ديدي که پاي از خط فرمان برون نهادي
ديدي که دست جور و جفا باز برگشادي
بردم ز پاي بازي تو دست برد عمري
بازم به دست بازي تو دست برنهادي
بر کار من نهي به جفا پاي هر زماني
کارم ز دست رفت بدين کار چون فتادي
در خون و خاک پيش تو مي گردم وز شوخي
در چشمت آب نيست ندانم که بر چه بادي
شاد آن زمان شوي که مرا در غمي ببيني
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادي
گويي از اين پست به همه رنج يار باشم
نه رنجهات مي رسد احسنت شاد بادي
در طالعم ز کس چو وفا نيست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعي که زادي
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمري به باد دادي ودادي چنانک دادي
اي انوريت گشته فراموش ياد بادت
کو را هنوز در همه انديشها به يادي