عشق بر من سر نخواهد آمدن
پا از اين گل برنخواهد آمدن
گرچه در هر غم دلم صورت کند
کز پي اش ديگر نخواهد آمدن
من همي دانم که تا جان در تنست
بر دل اين غم سر نخواهد آمدن
برنيايد چرخ با خوي بدش
صبر دايم برنخواهد آمدن
عمر بيرون شد به درد انتظار
وصلش از در درنخواهد آمدن
چون به حسن از ماه بيش آمد به جور
زاسمان کمتر نخواهد آمدن
گويمش حال من از عشقت بپرس
کز منت باور نخواهد آمدن
گويدم جاني کم انگار انوري
بي تو طوفان برنخواهد آمدن