شماره ٢٣٧: درمان دل خود از که جويم

درمان دل خود از که جويم
افسانه خويش با که گويم
تخمي که نرويد آن چه کارم
چيزي که نيابم آن چه جويم
آورد فراق زردرويي
دور از رخت اي صنم به رويم
اي يوسف عصر بي رخ تو
بيت الاحزان شدست کويم
اندر ره حرص با دو همراه
چون بيم و اميد چند پويم
من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همي رود دو جويم
بي سنگ شدم ز فرقت آري
وقتست اگرنه سنگ و رويم