شماره ٢٣٦: دل بداديم و جان نمي خواهيم

دل بداديم و جان نمي خواهيم
خلوتي جز نهان نمي خواهيم
از نهاني که هست خلوت ما
پاي دل در ميان نمي خواهيم
خدمت تو مرا ز جان بيش است
شايد ار زان که جان نمي خواهيم
هستي جان و دل خصومت ماست
هستي هر دوان نمي خواهيم
با تو بوي وجود جان نه خوشست
لقمه بر استخوان نمي خواهيم
من و معشوقه و بر اين مفزاي
زحمت ديگران نمي خواهيم
گر بود شيشه اي نباشد بد
مطربي قلتبان نمي خواهيم