شماره ٢٣٣: تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشاديم
در کار تو جان را به جفا نيست گرفتيم
در راه تو رخ را به وفاراست نهاديم
در آرزوي روي تو از دست برفتيم
واندر طلب وصل تو از پاي فتاديم
چون فتنه ديدار تو گشتيم به ناکام
در بندگي روي تو اقرار بداديم
تا بسته بند اجل خويش نگرديم
از بند غم عشق تو آزاد مباديم
ني ني به اجل هم نرهيم از غم عشقت
با عشق تو ميريم که با عشق تو زاديم