شماره ٢٣٢: چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم

چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم
غمي با تو فرو گويم دمي با تو برآسايم
ندارم جاي آن ليکن چو تو با من سخن گويي
من بيچاره پندارم که از جايي همي آيم
مرا گويي کزين آخر چه مي جويي چه مي جويم
کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشايم
غمي دارم اگر خواهي بگويم با تو ورنه نه
بدارم دست از اين معني همان دستي همي خايم
به جان گر بوسه اي خواهم بده چون دل گرو داري
مترس ارچه تهي دستم وليکن پاي برجايم
اگر دستي نهم بر تو نهادم دست بر ملکي
وگرنه بي تو تنگ آيد همه آفاق در پايم
فراقت هر زمان گويد که بگريز انوري رستي
اگر مي راستي خواهي چو هندو نيست پروايم