شماره ٢٢٨: هر غم که ز عشق يار مي بينم

هر غم که ز عشق يار مي بينم
از گردش روزگار مي بينم
بيداد فلک از آنکه دي بودست
امروز يکي هزار مي بينم
تا شاخ زمانه کي گلي زايد
اکنون همه زخم خار مي بينم
دربند دمي که بي غمي باشم
بنگر که چه انتظار مي بينم
در هر دل دوستي بناميزد
صد دشمن آشکار مي بينم
آن مي بينم که کس نمي بيند
آري نه به اختيار مي بينم
با دست زمانه در جهان حقا
گر پاي کس استوار مي بينم
گردون نه شمار با يکي دارد
نام همه در شمار مي بينم
با دهر مساز انوري کاري
کين کار نه پايدار مي بينم