شماره ٢٢٤: من که باشم که تمناي وصال تو کنم

من که باشم که تمناي وصال تو کنم
يا کيم تا که حديث لب و خال تو کنم
کس به درگاه خيال تو نمي يابد راه
من چه بيهوده تمناي وصال تو کنم
گله عشق تو در پيش تو نتوانم کرد
ساکتم تا که شبي پيش خيال تو کنم
از سر مردميي گر تو کلاهي نهيم
مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم
ور به چشم تو درآيد سخنم تا بزيم
در غزلها صفت چشم غزال تو کنم
شعر من سحر شد و شد به کمال از پي آن
که همي وصف جمالت به کمال تو کنم
چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا
شاعري هرچه نه بر سحر حلال تو کنم