شماره ٢٢٣: بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم

بيا اي راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زماني با تو بنشينم ز دل اين جوش بنشانم
ز حال دل که معلومست که هم اين بود و هم آن شد
بگويم شمه اي با تو ترا معلوم گردانم
به دندان مزد جان خواهي که آيي يک زمان با من
گواه آري روا باشد حريف آب دندانم
مرا گويي چه داري تو که پيش من کشي آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشايد آن ترا دانم
يکي درياي خون دانم که آنرا ديده مي گويم
يکي وادي غم دانم که آنرا دل همي خوانم