شماره ٢٢٠: ره فراکار خود نمي دانم

ره فراکار خود نمي دانم
غم من نيستت به غم زانم
عاشقم بر تو و همي داني
فارغي از من و همي دانم
نکني جز جفا که نشکيبي
نکنم جز وفا که نتوانم
کافري مي کني در اين معني
کافرم گر کنون مسلمانم
گفتيم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم
گرچه برخاستي تو از سر اين
من همه عمر بر سر آنم
کي به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتري به دندانم
مهر مهر تو بر نگين دلست
تاج عهد تو بر سر جانم
با چنين ملک در ولايت عشق
انوري نيستم سليمانم