شماره ٢١٩: تو داني که من جز تو کس را ندانم

تو داني که من جز تو کس را ندانم
تويي يار پيدا و يار نهانم
مرا جاي صبر است و دانم که داني
ترا جاي شکرست و داني که دانم
براني که خونم به خواري بريزي
براي رضاي تو من بر همانم
مرا گويي که از من بجز غم نبيني
همين است اگر راست خواهي گمانم
گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم
ميان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوي تو جان بر ميانم
عجب نيست کز انوري بر کراني
مرا بين که اويم و زو بر کرانم