اي دوست تر از جانم زين بيش مرنجانم
مگذر ز وفاداري مگذار برين سانم
جان بود و دلي ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمايي در پاي تو افشانم
من با تو جفا نکنم تو عادت من داني
با من تو وفا نکني من طالع خود دانم
با دلشده مسکين چندين چه کني خواري
اي کافر سنگين دل آخر نه مسلمانم
بشکست غمت پشتم با اين همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روي از تو نگردانم