اي آرزوي جانم در آرزوي آنم
کز هجر يک شکايت در گوش وصل خوانم
داني چگونه باشم در محنتي چنينم
زان پس که ديده باشي در دولتي چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگويي
کان خوشدلي کجا شد دل گفت مي ندانم
آري گرت بيابم روزي به کام يابم
ورنه چنانکه باشد زين روز درنمانم
گه گه به آب ديده خرسند کردمي دل
کار آن چنان شد اکنون آن هم نمي توانم
من اين همه ندانم دانم که مي برآيد
جانم ز آرزويت، اي آرزوي جانم