شماره ٢١١: کارم به جان رسيد و به جانان نمي رسم

کارم به جان رسيد و به جانان نمي رسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمي رسم
ايمان و کفر نيست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ايمان نمي رسم
راهيست بي کرانه غم عشقش و مرا
چون پاي صبر نيست به پايان نمي رسم
ياريست بس عزيز به ما زان نمي رسد
صيديست بس شگرف بدو زان نمي رسم
گويد به ما ز حرمت ماکم همي رسي
حرمت بهانه ايست ز حرمان نمي رسم
سلطان عشق او چو دلم را اسير کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمي رسم