شماره ١٩٣: در دست غم يار دلارام بماندم

در دست غم يار دلارام بماندم
هشيارترين مرغم و در دام بماندم
بردم ندب عشق ز خوبان جهان من
از دست دل ساده سرانجام بماندم
يک گام به کام دل خودکامه نهادم
سرگشته همه عمر در آن گام بماندم
آتش زدم اندر دل تا جمله بسوزد
دلسوخته شد آخر و من خام بماندم
بر بام طمع رفتم تا وصل ببينم
بشکست قضا پايم و بر بام بماندم
ياران همه رفتند ز ايام حوادث
افسوس که من در گو ايام بماندم