شماره ١٨٦: کس نداند کز غمت چون سوختم

کس نداند کز غمت چون سوختم
خويشتن در چه بلا اندوختم
ديدني ديدم از آن رخسار تو
جان بدان يک ديدنت بفروختم
برکشيدم جامه شادي ز تن
وز بلا دلقي کنون نو دوختم
هرچه دانش بود گم کردم همه
در فراقت زرگري آموختم
زر براندودم برين رخسار سيم
آتش اندر کوره دل سوختم