شماره ١٨٥: روي ندارم که روي از تو بتابم

روي ندارم که روي از تو بتابم
زانکه چو روي تو در زمانه نيابم
چون همه عالم خيال روي تو دارد
روي ز رويت بگو چگونه بتابم
حيله گري چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشته خطا و صوابم
ني ز تو بتوان بريد تا بشکيبم
ني به تو بتوان رسيد تا بشتابم
من چو شب از محنت تو هيچ نخسبم
شايد کاندر خيال وصل بخوابم
راحتم از روزگار خويش همين است
اين که تو داني که بي تو در چه عذابم
گفتي خواهم که نام من نبري هيچ
زانکه از اين بيش نيست برگ جوابم
عربده بر مست هيچ خرده نگيرند
با من از اينها مکن که مست و خرابم