شماره ١٧٧: به جان آمد مرا کار از دل خويش

به جان آمد مرا کار از دل خويش
غمي گشتم زکار مشکل خويش
در آن دريا شدستم غرقه کانجا
بجز غم مي نبينم ساحل خويش
به راه وصل مي پويم وليکن
همه در هجر بينم منزل خويش
مبادا هيچ آسايش دلم را
اگر جز رنج بينم حاصل خويش
اگر کس قاتل خود بود هرگز
منم آن کس نخستين قاتل خويش