قيامت مي کني اي کافر امروز
ندانم تا چه داري در سر امروز
به طعنه زهر پاشيدي همي دي
به خنده مي فشاني شکر امروز
دو هاروت تو کردي بود جان بر
دو ياقوت تو شد جان پرور امروز
لبت تا دست گيرد عاشقان را
برون آمد به دستي ديگر امروز
تويي سلطان بت رويان که در حسن
ندارد چون تو سلطان سنجر امروز
به حق آنکه داد اي بت جمالت
به حال بنده يک دم بنگر امروز