شماره ١٥٥: چو کاري ز يارم همي برنيايد

چو کاري ز يارم همي برنيايد
چو نوري به کارم همي درنيايد
چه باشد که من در غم او سرآيم
چو بر من غم او همي سرنيايد
وليکن همين غم به آخر که با اين
همي هيچ شادي برابر نيايد
مرا کز در دل درآيد غم او
ز صد شادي ديگر آن در نيايد
به پيغامش از حال خود بازگويم
کش از من نيايد که باور نيايد
جوابم فرستد کزين مي چه جويي
اگر باورم آيد و گر نيايد
ترا با غم خويشتن کار باشد
که از تو جز اين کار ديگر نيايد
تو اي انوري گر نباشي چه باشد
ازين هيچ طوفان همي برنيايد