شماره ١٥١: درد سر دل به سر نمي آيد

درد سر دل به سر نمي آيد
پاي از گل عشق برنمي آيد
آوخ عمرم به رخنه بيرون شد
وين بخت ز رخنه درنمي آيد
گفتم شب عيش را بود روزي
اين رفت و زان خبر نمي آيد
دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمي آيد
از هرچه کند خجل نمي گردد
وز هرچه کني بتر نمي آيد
هم دست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو يکدگر نمي آيد
پر کنده شدم وز آشيان او
يک مرغ وفا به پر نمي آيد
بر هجر نويس انوري کارت
چون کارت به جهد برنمي آيد