شماره ١٤٩: آنرا که غمت ز در درآيد

آنرا که غمت ز در درآيد
مقصود دو عالمش برآيد
در پاي تو هرکه کشته گردد
از کل زمانه بر سر آيد
با رنج تو راحت دو عالم
در چشم همي محقر آيد
خود گر سخن از وصال گويي
کان کيست که در برابر آيد
کس نيست که بر بساط عشقت
از صف نعال برتر آيد
ماييم و سري و اندکي زر
تا عشق ترا چه درخور آيد
پس با همه دل بگفته کاي مرد
هرچه آيد بر سر و زر آيد
گر در همه عمر گويم اي وصل
هجرانت ز بام و در درآيد
زان تا ز تو برنيايدم کام
کار دو جهان به هم برآيد
تسليم کن انوري که اين نقش
هربار به شکل ديگر آيد