شماره ١٤٨: ز هجران تو جانم مي برآيد

ز هجران تو جانم مي برآيد
بکن رحمي مکن کاخر نشايد
فروشد روزم از غم چند گويي
که مي کن حيله اي تا شب چه زايد
سيه رويي من چون آفتابست
به روز آخر چراغي مي ببايد
به يک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها مي گشايد
گرفتم در غمت عمري بپايم
چه حاصل چون زمانه مي نپايد
درين شبها دلم با عشق مي گفت
که از وصلت چه گويم هيچم آيد
هنوز اين بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آري مي نمايد