شماره ١٤٣: دست در روزگار مي نشود

دست در روزگار مي نشود
پاي عمر استوارمي نشود
شاهد خوب صورتست امل
در دل و ديده خوار مي نشود
روز شادي چو راز گردونست
لاجرم آشکار مي نشود
هيچ غم را کران نمي بينم
تا دو چشمم چهار مي نشود
پاي برجاي نيست حاصل دهر
عشق از آن پايدار مي نشود
هيچ امسال ديده اي هرگز
که دگر سال پار مي نشود
پر شد از خون دل کنار زمين
واسمان دل فکار مي نشود
شاد مي زي که در عروسي دهر
رنگ چندين به کار مي نشود
يک تسليست وان تسلي آنک
مرگ در اختيار مي نشود
خرم آن کس که نيست بر سر خاک
تا چنين خاکسار مي نشود
انوري در ميان اين احوال
هيچکس بر کنار مي نشود