شماره ١٤١: آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي رود

آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي رود
بالله ار با مؤمن اندر کافرستان مي رود
دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدي ده که اين با خاک يکسان مي رود
آنچنان بي معنيي کارم به جان آورد و رفت
اين سخن در يار بي معني نه در جان مي رود
گفتم از بي آبي چشم زمانه ست اين مگر
پيشت آب من کنون تيره به دستان مي رود
دل کدامي سگ بود جايي که صد جان عزيز
در رکاب کمترين شاگرد سگبان مي رود
در تماشاگاه زلفش از پي ترتيب حسن
باد با فرمان روايي هم به فرمان مي رود
باد باري زلف او را چون به فرمان شد چنين
ديو زلفش گرنه با مهر سليمان مي رود
عيد بودست آنچه در کشمير مي رفتست ازو
کار اين دارد که اکنون در خراسان مي رود
در ميان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از ياد لبش در آب حيوان مي رود
هر زمان گويد چه خارج مي رود اکنون ز من
دم نمي يارم زدن ورنه فراوان مي رود
آب لطف از جانب او مي رود با انوري
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان مي رود
خسرو آفاق ذوالقرنين ثاني سنجر آنک
قيصرش در تحت فرمان همچو خاقان مي رود