شماره ١٣٧: من آن نيم که مرا بي تو جان تواند بود

من آن نيم که مرا بي تو جان تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود
نهان شد از من بيچاره راز محنت تو
قضاي بد ز همه کس نهان تواند برد
خوش آنکه گويي چوني همي تواني نه
در اين چنين سر و توشم توان تواند بود
اگر ز حال منت نيست هيچ گونه خبر
که حال من ز غمت بر چه سان تواند بود
چرا اگر به همه عمر ناله اي شنوي
به طعنه گويي کار فلان تواند بود
جفا مکن چه کني بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود
در اين زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صداي خم آسمان تواند بود
اگر ز عهد و وفا هيچ ممکنست نشان
در اين جهان چو نيابي در آن تواند بود