شماره ١٢٨: دل به عشقش رخ به خون تر مي کند

دل به عشقش رخ به خون تر مي کند
جان ز جورش خاک بر سر مي کند
مي خورد خون دل و دل عشوهاش
مي خورد چون نوش و باور مي کند
گرچه پيش از وعده سوگندان خورد
آنهم از پيشم فرا تر مي کند
گفتمش بس مي کند چشمت جفا
گفت نيکو مي کند گر مي کند
عقل را چشم خوشش در نرد عشق
مي دهد شش ضرب و ششدر مي کند
زانکه تا دست سياهش برنهند
زلفش اکنون دست هم در مي کند
زر ندارم لاجرم بي موجبي
هر زمانم عيب ديگر مي کند
گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه
الحق اين نقدم توانگر مي کند
گفتم آخر جان به از زر گفت نه
لاجرم کار تو چون زر مي کند
چون کني خاکش همي بوس انوري
گرچه با خاکت برابر مي کند