شماره ١٢٧: جان وصال تو تقاضا مي کند

جان وصال تو تقاضا مي کند
کز جهانش بي تو سودا مي کند
بالله ار در کافري باشد روا
آنچه هجران تو با ما مي کند
در بهاي بوسه اي از من لبت
دل ببرد و دين تقاضا مي کند
بارها گفتم که جان هم مي دهم
همچنان امروز و فردا مي کند
غارت جان مي کند چشم خوشت
هيچ تاوان نيست زيبا مي کند
زلف را گو ياري چشمت مکن
کانچه بتوان کرد تنها مي کند
چند گويي راز پيدا مي کني
راز من ناز نو پيدا مي کند
آتش دل گرچه پنهان مي کنم
آب چشمم آشکارا مي کند
آنچنان شوخي که گر گويند کيست
کانوري را عشق رسوا مي کند
گرچه مي دانم وليکن رغم را
گويي اي مرد آن به عمدا مي کند