معشوق دل ببرد و همي قصد دين کند
با آشنا و دوست کسي اين چنين کند
چون در رکاب عهد و وفا مي رود دلم
بيهوده است جور و جفا چند زين کند
دل پوستين به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همي پوستين کند
گويد که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزاي تو در آستين کند
از آسمان تا به زمين منت است اگر
با اين و آن حديث من اندر زمين کند
چيزي دگر همي نشناسم درين جز آنک
باري گمان خلق به يک ره يقين کند
بريخ نوشت نام وفا کانوري چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگين کند