شماره ١٢٢: هرکرا عشقت به هم برمي زند

هرکرا عشقت به هم برمي زند
عاقبت چون حلقه بر در مي زند
طالعي داري که از دست غمت
هرکرا دستيست بر سر مي زند
در هواي تو ملک پر بفکند
اين چنين کت حسن بر در مي زند
من کيم کز عشق تو بر سر زنم
بر سر از عشق تو سنجر مي زند
عشق را در سر مکن جور و جفا
عشق با ما خود برابر مي زند
راي وصلت خواستم زو هجر گفت
اين حريف اين نقش کمتر مي زند
درد هجرانت گرم اشکي دهد
عشق صدبارم به سر بر مي زند
اين نه بس کز عيش تلخ من لبت
خنده شيرين چو شکر مي زند
تير غمزه ت را بگو آهسته تر
گرنه اندر روي کافر مي زند
تو نشسته فارغ اندر گوشه اي
وين دعاگو حلقه بر در مي زند
عاشقي هرگز مباد اندر جهان
عاشقي با کافري بر مي زند
از تو خوبي چون سخن از انوري
هر زماني لاف ديگر مي زند