شماره ١١٨: در همه آفاق دلداري نماند

در همه آفاق دلداري نماند
در همه روي زمين ياري نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستي بايد نه گل خاري نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باري نماند
يادگاري هم نماند آخر از آن
دل به بادي سرد گفت آري نماند
در جهان يک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گويي جز اين کاري نماند
گويي آخر اين همه بيگانه اند
اين ندانم آشنا ياري نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکيست
گفت اينت بس که بسياري نماند
انوري با خويشتن مي ساز ازآنک
در ديار يار دياري نماند