شماره ١١٢: نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند
نه در فراق تو چرخم ز خويشتن برهاند
چو برنشيند عمرم مرا کجا بنشيند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بي من زمانه چون گذراني
از آن بپرس که بر من زمانه مي گذراند
مرا مگوي ز رويم چه غم رسيده به رويت
رسيد آنچه رسيد و هنوز تا چه رساند
دلي ببرد که يک لحظه باز مي نفرستد
غمي بداد که يک ذره باز مي نستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن
جفا مکن که هميشه جهان چنين بنماند
ببرد حلقه زلفت دلم نهان زد و چشمت
چنان که بانگ برآمد که اين که کرد و که داند
به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داري ورنه
من اين ندانم و دانم به کارهاي تو ماند