شماره ١١٠: عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد

عجب عجب که ترا ياد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بيش
مکن مکن که غمت سود و دل زيان آمد
چه مي کني به چه مشغولي و چه مي طلبي
چه گفتمت چه شنيدي چه در گمان آمد
مزن مزن پس از اين در دل آتشم که ز تو
بيا بيا که بدين خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهي به بدعهدي
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردي از من تو خود ندانستي
که دل ز عشق تو يکباره در ميان آمد
مکن تکبر و بهر خداي راست بگوي
که تا حديث منت هيچ بر زبان آمد