شماره ١٠٩: جانا دلم از غمت به جان آمد

جانا دلم از غمت به جان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد
از دولت اين جهان دلي بودم
آن نيز به دولتت گران آمد
آري همه دولتي گران آيد
چون پاي غم تو در ميان آمد
در راه تو کارها بناميزد
چونان که بخواستم چنان آمد
در حجره دل خيال تو بنشست
چون عشق تو در ميان جان آمد
جان بر در دل به درد مي گويد
دستوري هست در توان آمد
از دست زمانه داستان گشتم
چون پاي دلم در آستان آمد
گفتم که تو از زمانه به باشي
خود هر دو نواله استخوان آمد
يکباره سپر بر انوري مفکن
با او همه وقت بر توان آمد