شماره ١٠٣: بي عشق توام به سر نخواهد شد

بي عشق توام به سر نخواهد شد
با خوي تو خوي در نخواهد شد
آوخ که بجز خبر نماند از من
وز حال منت خبر نخواهد شد
گفتم که به صبر به شود کارم
خود مي نشود مگر نخواهد شد
گيرم که ز بد بتر شود گو شو
دانم ز بتر بتر نخواهد شد
ور عمر به کام من نشد کاري
ديرم نشدست اگر نخواهد شد
با عشق درآمدم به دلتنگي
کاخر دل او دگر نخواهد شد
هجرانت به طعنه گفت جان مي کن
وز دور همي نگر نخواهد شد
جز وصل توام نمي شود در سر
زين کار چنين به سر نخواهد شد
خون شد دلم از غمت چه مي گويم
خون شد دل و بس جگر نخواهد شد
تا کي سپري بر انوري آخر
در خاک لگد سپر نخواهد شد