شماره ٩٧: دردم فزود و دست به درمان نمي رسد

دردم فزود و دست به درمان نمي رسد
صبرم رسيد و هجر به پايان نمي رسد
در ظلمت نياز بجهد سکندري
خضر طرب به چشمه حيوان نمي رسد
برخوان از آنکه طعمه جانست هيچ تن
آنجا به پاي عقل بجز جان نمي رسد
جان داده ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمي رسد
خواني که خواجه خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمي رسد
گفتم به ميزبان که مرا زله اي فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمي رسد
فتراک اين سوار به تو کي رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمي رسد
طوفان رسيد در غمت و انوري هنوز
قسمت سراي نوح به طوفان نمي رسد