مرا صوت نمي بندد که دل ياري دگر گيرد
مرا بيکار بگذارد سر کاري دگر گيرد
دل خود را دهم پندي اگرچه پند نپذيرد
که بگذارد هواي او هواداري دگر گيرد
ازو دوري نيارم جست ترسم زانکه ناگاهي
خورد زنهار با جانم وفاداري دگر گيرد
اگر زان لعل شکربار بفروشد به جان مويي
رضاي او بجويد جان خريداري دگر گيرد
گل باغ وصالش را رها کردم به ناداني
به جاي گل ز هجر او همي خاري دگر گيرد