شماره ٧٨: عشقم اين بار جهان بخواهد برد

عشقم اين بار جهان بخواهد برد
برد نامم نشان بخواهد برد
در غمت با گران رکابي صبر
دل ز دستم عنان بخواهد برد
موج طوفان فتنه تو نه دير
عافيت از جهان بخواهد برد
نرگس چشم و سرو قامت تو
زينت بوستان بخواهد برد
رخ و دندان چو مه و پروينت
رونق آسمان بخواهد برد
با همه دل بگفته ام که مرا
غم عشق تو جان بخواهد برد
من خود اندر ميانه مي بينم
که زمان تا زمان بخواهد برد
چه کنم گو ببر گر او نبرد
روزگار از ميان بخواهد برد
در بهار زمانه برگي نيست
که نه باد خزان بخواهد برد
انوري گر حريف نرد اين است
ندبت رايگان بخواهد برد