شماره ٧٥: آرزوي روي تو جانم ببرد

آرزوي روي تو جانم ببرد
کافريهاي تو ايمانم ببرد
از جهان ايمان و جاني داشتم
عشق تو هم اين و هم آنم ببرد
غمزهات از بيخ وز بارم بکند
عشوهات از خان و از مانم ببرد
شحنه عشقت دلم را چون بخواند
از حساب جعل خود جانم ببرد
عقل را گفتم که پنهان شو برو
کين همه پيدا و پنهانم ببرد
گفت اگر اين بار دست از من بداشت
باز باز آمد به دستانم ببرد
انوري چند از شکايتهاي عشق
کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد
اين همه بگذار و مي گوي انوري
آرزوي روي تو جانم ببرد