شماره ٧١: دلبر هنوز ما را از خود نمي شمارد

دلبر هنوز ما را از خود نمي شمارد
با او چه کرد شايد با او که گفت يارد
جانم فداي زلفش تا خون او بريزد
عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد
جان را چه قيمت آرد گر در غمش نسوزد
دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
گيتي بسي نماند گر چهره باز گيرد
زنده کسي نماند گر غمزه برگمارد
آوازه جمالش دلها همي نوازد
ليکن بر وصالش کس را نمي گذارد