عشق هر محنتي به روي آرد
مکن اي دل گرت نمي خارد
وز چه رويت همي شود غم عشق
روي سرکش که روي اين دارد
دامن عافيت ز دست مده
تا به دست بلات نسپارد
گويي اندر کنار وصل شوم
تا شوي گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده اي که به لطف
خون بريزد که موي نازارد
مردبيني که روز وصل چو شمع
در تو مي خندد اشک مي بارد
گير کامروز وصل داغت کرد
هجر داغ فراق باز آرد
برگرفتم شمار عشق آن به
که ترا از شمار نشمارد