شماره ٥٨: جان ز رازت خبر نمي يابد

جان ز رازت خبر نمي يابد
عقل خوي تو درنمي يابد
چون تو بازارگان ترکستان
مي نيارد مگر نمي يابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشم
بر خيالت ظفر نمي يابد
گشت قانع به پاسخ تو دلم
وز لبت اين قدر نمي يابد
غم عشق تو با دلم خو کرد
گويي از من گذر نمي يابد
آري اين جور و ظلم با که کند
چون ز من سخره تر نمي يابد