شماره ٥٦: مرا با دلبري کاري بيفتاد

مرا با دلبري کاري بيفتاد
دلم را روز بازاري بيفتاد
مسلمانان مرا معذور داريد
دلم را ناگهان کاري بيفتاد
قباي عشق مجنون مي بريدند
دلم را زان کله واري بيفتاد
دلم سجاده عشقش برافشاند
از آن سجاده زناري بيفتاد
دلم با عشق دست اندر کمر زد
بسي کوشيد و يکباري بيفتاد
مرا افتاد با بالاي او کار
نه بر بالاي من کاري بيفتاد
جهان را چون دل من بر زمين زد
کنون از دست دلداري بيفتاد